بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
هما ارژنگی : | ||
در یک غروب کهنه و بی رونق و تار، در حسرت یک پنجره تا روشنایی، در جستجوی روزنی سوی رهایی، در آرزوی فرصت دیدار «انسان»، زین میکنم من توسن اندیشهام را هر سو شتابان در زیر چتر آسمان هر جا که پویم جز درد و اندوه و ستم چیزی به جا نیست در چار سوی این رباط کهنه گویی مردی و رادی و وفا، فرمانروا نیست، دژخیم ایام، با داس خون آلوده ی درندهخویی در کار بیداد و جنون ترکتازیست پندار آدم، پندار ظلم و پیشهاش ویرانهسازیست، تنخسته از اندیشههای زندگیسوز در آرزوی دیدن روزی دلافروز در حسرت دیدار انسان آنسان که باید، آنسان که شاید، یک بار دیگر کافور غم از جسم و جانم میتکانم دل را ز دست ناامیدی میرهانم پژواک فریادم هوا را میشکافد: «آخر کجایی روشنایی» ناگه به یکبار، از لابه لای ابرهای سرد و غمبار، گل میکند خورشید زر تار با رنگهای روشن و شاد در چهرهی پاک ابر مردی اَمُرداد مردی که از ژرفای تاریکی درخشید جوشید و کوشید مردی که بنیان ستم زیر و زبر کرد؛ چون جویباری نرم و آرام، بانگ نوای مهرخیزش در گوشهایم مینشیند: «کورش منم شاه جهان شاه پیمبر کورش منم کشوررهان دادگستر آزادهای پویای راه روشنایی دلبستهی آیین مهر و پارسایی در گرم گرم ظلم و تاراج، در روزگار بردهداری، آنگه که ددخویان خونریز، با سرفرازی فرزند آدم را به آتش میکشیدند، مست جنون و شهوت و خون گوش و زبانش میبریدند، هر جا که رفتم، هر جا که بودم، از چهر گیتی، ننگ دژخویی زدودم من مهر را در سینهی هستی نشاندم مهر گیای من در این دنیای تاریک، از ژرفنای دشمنیها سر براورد از آن هزاران بوته ی زرینه رویید هر بوته گل کرد در روزگارانی که هر کشورگشایی، شهر و دیار مردمان ویرانه میکرد، روزی که بوتیمار اندوه در هر سرایی خانه میکرد، هر جا رسیدم، ویرانهها را سر به سر آباد کردم در سایه ی تدبیر و رایم گسترده شد گیتی همه در زیر پایم آشور و ماد و بابل و لیدی سرایم من رامش و مهر و خرد بنیاد کردم در باور من، انسان نماد راستینی از خدا بود بر هستی و بر جان خود فرمانروا بود آزادگی گنجینهای بس پربها بود پس بندهای بردهداری را بریدم وان بندگان از بند غم آزاد کردم آنگه به آرام، هر کس به فرمان خدای خویش خرسند هر کس به آیین و مرام خویش پابند من مردمان سوته دل را شاد کردم آوای کورش، آن دلنشین چاووش جانبخش رهایی، پیک سرور و روشنایی، بر بالهای باد شبگرد تا بی کرانها میشتابد شب، سایههای مبهمی پاشیده بر دشت بر جلگه ی پارس روی کهن آرامگاهی ساکت و سرد سر مینهم بر سنگهای سرد و خاموش از بغض سنگینی دل و جانم لبالب زان سوی تاریکی به ناگاه با بالهای نور باران، تندیس کورش رخ مینماید اشکم به روی گونه ها میغلتد آرام فریاد خاموشی درونم میخروشد: کای برترین آزاده، ای ماناترین مرد اینک تو بنگر، بر روزگار تیره و غمبار انسان شاید ندانی سفره ی چرکین دنیا امروز هم، پا تا به سر رنگین ننگ است شاید ندانی سینه ی گسترده ی خاک، امروز هم بازیچه ی آشوب و جنگ است حالا نژاد و رنگ، حرفی تازه دارد حالا سر بازار، آدم میفروشند آزادی و آزادگی افسانه گشته ای برترین آزاده، ای ماناترین مرد ناگه غریو همسرایان شبانه پژواک فریاد مرا در میرباید گویی زمین و آسمان سر داده با درد بر بالهای باد شبگرد، این ناله سرد: آخر کجایی روشنایی آخر کجایی روشنایی |
نظرات شما عزیزان: